زنگ تلفن
صدای زنگ تلفن فکرش را پاره کرد، از روی صندلی بلند شد و خودش را به تلفن رسانید
- الو ... منزل آقای صدری؟
- - نه اشتباه گرفته اید.
و با صدای بوق های کشدار تلفن گوشی را گذاشت، آن روز حال عجیبی داشت، دلش شور می زد. یاد آن روزها افتاد که اگر علی چند دقیقه دیرتر به خانه می آمد دلش شور می افتاد؛ اشک گوشه چشمش را پاک کرد و آهی بلند کشید.
به حیاط رفت تا کمی آب روی گل ها بپاشد، اما فکر و خیال دست از سرش بر نمی داشت.
زنگ در به صدا در آمد، دلش هری ریخت با خودش گفت: یعنی کیه؟ من که کسی رو ندارم شاید...
چادر سفیدش را پوشید و درب را باز کرد، نگاهش به پسر بچه ای افتاد که با شرم جلویش ایستاده بود و گفت: حاج خانم ببخشید توپمان افتاده توی حیاط شما.
پیرزن لبخندی زد و در چشمان معصوم کودک خیره شد. این پسر چقدر شبیه علی بود...