قصه  سینما رفتن ما!

تفریح سالم!

چند وقتی بود که گلایه خانم بچه ها بالا گرفته بود که بابا چه قدر کار ؟ کمی هم به فکر خانواده ات باش ، پوسیدیم تو این خونه خراب شده ،    می دونی چند وقته یه مهمونی نرفتیم ، یه سفر ما رو نبردی و هزار تا گلایه دیگه و نیش و از این حرفا ...

پیش خودم فکر کردم بنده خداها حق دارند باید راه حلی پیدا کنم ...

ادامه نوشته

سینما

 

سینما

چند وقتی بود که گلایه خانم بچه ها بالا گرفته بود که بابا چه قدر کار؟ کمی هم به فکر خانواده ات باش، پوسیدیم تو این خونه خراب شده، می دونی چند وقته یه مهمونی نرفتیم، یه سفر ما رو نبردی و هزار تا گلایه دیگه و نیش و از این حرفا ...

پیش خودم فکر کردم بنده خداها حق دارند باید راه حلی پیدا کنم؛ دور مسافرت رو که باید خط می کشیدیم چون هم فصل مدرسه ها بود و هم سهمیه بنزینمان تا حیدر آباد بیشتر کفاف نمی داد؛ مهمونی رو هم که باید می بوسیدیم و کنار می گذاشتیم چون وقتی به فکر پس دادن مهمونی می افتادم تنم  مثل بید مجنون می لرزید هر کس هم نمی دونست فکر می کرد از خوشی در حال رقص بندری هستم!

چند روزی در فکر این قضیه بودم تا اینکه ...

یک شنبه بود و داشتم می رفتم سر کار ، توی همین فکر ها بودم که از جلوی سینما رد شدم و طبق عادت همیشگی گردنم رو کج کردم و نگاهی به سر در آن انداختم ، خداییش همیشه فیلم هاش جدید جدید بود. یکدفعه مثل ایکیوسان جرقه ای توی ذهنم خورد که برقش چشمم رو روشن کرد با خودم گفتم: خودشه، بهتره بچه ها رو بیارم سینما تا هم یه فیلم خوب ببینند و هم اوقات فراغتشان رو پر کنند، فرهنگشون هم بالا می رود خوب است.

عصر موقع برگشتن بلیت ها رو گرفتم و به خونه رفتم.  ..

 

 

لطفا بقیه را در ادامه مطلب ببینید

 

ادامه نوشته

زنگ تلفن

 

زنگ تلفن

صدای زنگ تلفن فکرش را پاره کرد، از روی صندلی بلند شد و خودش را به تلفن رسانید

-         الو ... منزل آقای صدری؟

-         - نه اشتباه گرفته اید.

و با صدای بوق های کشدار تلفن گوشی را گذاشت، آن روز حال عجیبی داشت، دلش شور می زد. یاد آن روزها افتاد که اگر علی چند دقیقه دیرتر به خانه می آمد دلش شور می افتاد؛ اشک گوشه چشمش را پاک کرد و آهی بلند کشید.

به حیاط رفت تا کمی آب روی گل ها بپاشد، اما فکر و خیال دست از سرش بر نمی داشت.

زنگ در به صدا در آمد، دلش هری ریخت با خودش گفت: یعنی کیه؟ من که کسی رو ندارم شاید...

چادر سفیدش را پوشید و درب را باز کرد، نگاهش به پسر بچه ای افتاد که با شرم جلویش ایستاده بود و گفت: حاج خانم ببخشید توپمان افتاده توی حیاط شما.

پیرزن لبخندی زد و در چشمان معصوم کودک خیره شد. این پسر چقدر شبیه علی بود...

 

داستان کوتاه

 

...

دستهایش را توی جیبش کرد و توی ذهنش دوباره به اتفاقی که امشب برایش افتاده بود فکر می کرد، چشم های نگرانش را به انتهای کوچه دوخت و قدم هایش را کوتاه کرد، سرش را به چپ و راست می چرخاند، در دلش غوغایی به پا بود.

دلهره داشت کسی او را نبیند. میان کوچه که رسید کمی ایستاد؛ به درب بزرگ آهنی نگاه کرد. خاموش شدن چراغ همسایه رو به رو خیالش را راحت کرد، کمی صبر کرد، مردد به چپ و راست نگاهی انداخت و یواش دست هایش را به لوله گاز گرفت و با جهشی خود را به روی دیوار رسانید.

چراغ های خانه خاموش بودند و رینگ های ماشین زیر نور ماه می درخشیدند.

آهسته روی بالکن پایین آمد، احساس می کرد نمی تواند نفس بکشد، آرام پنجره اتاق را باز کرد و پرده را کنار زد و وارد اتاق شد، خیالش کمی آرام شد.

چراغ روشن شد، قلبش فرو ریخت، بابا با کمربند جلویش ایستاده بود ...